سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ترس از کیفر موعود را روزی ما گردان ...و ما را نزد خود، از توبه کارانی قرار ده که محبّتت را بر آنان مقرّر داشتی و بازگشتشان را به فرمانبری ات پذیرفتی، ای عادل ترین عادلان! [امام سجّاد علیه السلام]
 
دوشنبه 86 مرداد 8 , ساعت 10:47 عصر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان ازبین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخوردکرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دیدکه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و اورا سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبورمی کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم". مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادرپسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد. در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبورمی شود پاره آجربه سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

پ.ب:دوستان عزیزم چهارشنبه دارم می یام ایران  . تا اون روز احتمالا نتونم بهتون سر بزنم دلم برای همتون تنگ می شه مواظب خودتون باشید


سه شنبه 86 تیر 26 , ساعت 1:15 صبح

سلام دوستان حال شما؟

دوستان عزیز متاسفانه تمامی لینک ها و لوگو های دوستانی که قبلا من تو وبلاگم قرار داده بودم حذف شده و تنها تونستم چند تا رو  که بهشون دسترسی داشتم درست کنم

از همه ی دوستان خواهش میکنم کسانی که من قبلا لینک یا لوگوشون رو در وبلاگم قرار داده بودم تو قسمت نظرات برام نظر بزارن

شاد باشید

بای


نوشته شده توسط بیتا امیری | نظرات دیگران [ نظر] 
سه شنبه 86 تیر 12 , ساعت 4:8 عصر

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود

وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود هق هق گریه می کرد.

مرد  نزدیک دختر رفت و از او پرسید: «دختر خوب، چرا گریه می کنی؟»

دختر در حالی که گریه می کرد، گفت: «می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود. مرد لبخندی زد و گفت: «با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم.»

وقتی از گل فروشی خارج می شدند، مرد به دختر گفت: «مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟»

دختر دست مرد را گرفت و گفت :«آنجا» و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.

مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.

مرد دلش گرفت، طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت ، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد                                                                                                                                                                      

 

 

 


چهارشنبه 86 خرداد 23 , ساعت 6:56 عصر

زن مرتبا پشت سر همسایه اش حرف میزد چند روزی از داستان نگذشته بود که همه باخبر شدند و ادمی که درباره اش حرف غیبت شده بود عمیقا ناراحت و ازرده شد بعد ها ان زن فهمید که موضوع اصلا حقیقت ندارد او بسیار متاسف بود و برای پیدا کردن راهی برای جبران پیش پیرمرد خردمندی  رفت

پیرمرد گفت: برو بازار و یک مرغ بخر و  ان را بکش بعد موقع برگشتن به خانه پرهایش را بکن و ان ها را یکی یکی روی جاده بینداز

هر چند زن از این توصیه تعجب کرد ولی کاری را که به او گفته بودند انجام داد

روز بعد پیرمرد گفت:حالا برو پرهایی را که دیروز پخش کردی جمع کن و برای من بیاور

زن همان جاده را  پیش گرفت ولی با ناامیدی متوجه شد باد همه پرها را پراکنده کرده است بعد از ساعت ها جست و جو در حالی که فقط سه تا پر در دستش بود برگشت

پیرمرد گفت:می بینی! به زمین انداختن پرها اسان است ولی جمع کردنشان غیرممکن است غیبت هم همین طور است شایعه پراکنی وقت زیادی نمی برد ولی وقتی این کار از تو سر زد دیگر هرگز نمیتوانی اشتباهت را جبران کنی.  

.........سلام دوستان عزیز بالاخره امتحانات هم تموم شد و ما برگشتیم

در اینجا جا داره از همه دوستانی که تو این مدت وبلاگم رو تنها نزاشتن تشکر کنم امیدوارم بتونم محبت هاتون را جبران کنم....

 


سه شنبه 86 فروردین 28 , ساعت 7:12 عصر

در امتحان پایان ترم داشکده پرستاری استاد ما سوال عجیبی را مطرح کرده بود من دانشجویی زرنگی بودم و داشتم به سوالا براحتی جواب می دادم تا به اخرین سوال رسیدم :

نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست ؟

سوال به نظرم خنده دار می امد در طول چهار سال گذشته من چندین بار این خانم رو دیده بودم

ولی نام او چه بود ؟

من کاغذ را تحویل دادم در حالی که اخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود

پس از پایان اخرین جلسه یکی از دانشجویان از استاد پرسید : استاد منظور شما از طرح ان سوال عجیب چه بود ؟

استاد جواب داد در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید همه انها شایسته محبت و توجه شما هستند باید انها را بشناسید و به انها محبت کنید حتی اگر این محبت فقط یک لبخند یا یک سلام دادن ساده باشد من هرگز ان درس را فراموش نخواهم کرد .

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ